هنوز هم صدای راستین ترا کسی نشنیده.  هنوز هم سیاست مردان ترا در سلطه خود دارد و سرنوشت بی سامان ترا پر ننگ تر می کند. گاهی ترا با نقل و نبات خوشحال می کنند و گاهی صورت زیبایت  را در زیر چادر اسارت پنهان میکنند و هر وقت خواستند حجاب را برمیدارند ولی صدایت مثل همیشه در گلو خفه است .
عزیزم  مساوات کجا  برابری کجا  ازادی کجا  وتو کجا نقش تو  که در واقعیت پر از اهمیت ترین نقش هاست همیشه نادیده گرفته شده . تو مادر و همسر و خواهر انهائی چرا اینقدردر خواری و خفت به سر می بری .
بیاد دارم که فرزند نوزادت را در ده بی سروسامانت رها کردی و به شهر امدی که  به فرزند دیگران شیر  بدهی تا یک لقمه نان بخورونمیر برای خانواده ات  فراهم سازی  . حتی شده که اقازاده ها ترا مورد تجاوز قرار داده  و حریم پاک ناموست را لکه دار کردند ولی تو باکراهت واجبارترک شغل  نکرده و هنوز در تلاش پیدا  کردن یک لقمه نان بودی .
درشهر خودت که همه اش گاو گوسفندان را به چرا می بردی و شیر می دوشیدی و در خانه های پر از نم و غم زاد و ولد می کردی . در چهل سالگی قامتت خمیده بود درد های رماتیزمی جسم ناتوان ترا در پنجه ای اسارت خود مثل زور اجتماع  در برگرفته و بر تو حکومت می کرد .
سواد برای  تومطرح نبود .ازادی سخنی بود نشیده و ناشاخته . فرق بین تو و حیوانات چیزی نبود ....
هردوزاد و ولد میکردید هردو حق فکرو ازادی نداشتید . هردو شیرتان فرخته میشد و هردو مشغول کار و زحمت کشی بودید . از حق نباید گزشت که هردو همیشه موجودات مفید و خوبی بودید که رنج تان مایه راحتی  دیگران بود و دردتان مال  خودتان.
زمانی بود که تو هنوزمشغول بازی های شادی افرین و کودکانه  بودی .  از مدرسه خبری نبود .هنوز ازین دوران فارغ  نشده  بودی  که ترا به عقد  مرد غول پیکر و هیولاصفت در اورده ودرهفت یا هشت سالگی دوره کودکی ات خاتمه می یافت و دیگر  زنی بودی با مسئولیت و بار سنگین نگهداری از ان هیولا و خانواده اش .
رفتار تجاوز کارانه او و ظلم های خانواد اش را باید تحمل می کردی و یکی بعد دیگر مشغول زاد و ولد می شدی.
در بیست سالگی زنی بودی کاملا فرسوده و پر از غم ودردو نا امیدی....... اگر گاو شیرش کم بود و یا شکمش باد کرده بود ترا به شلاق و تازیانه می  کشیدند اکر سرگین حیوانات کم بود و یا مرغان کمتر تخم می دادند هنگام شب حق نداشتی در داخل اطاق بخوابی و جای تو مثل واقیعت وجودت در طویله بود .
بعد از ازدواج اکثرا ترا از دیدن فاامیلت محروم میکردند . اگر همسرت از رنگ ریش بابایت خوشش نمی امد تو دیگر حق نداشتی حتی اسمی از انها ببری . اگر دختر به دنیا می اوردی که موجود شومی بیش نبودی و همسرت زن نو می گرفت و تو باید خدمت او را هم می کردی .اگر نازا بودی که و ای به حالت .
اری عزیزم  در همین قرن بیس و یکم تو هنوز موجودی هستی ناتوان که باید عاری از هرگونه احساس باشی .از تو هیچوقت نپرسیدن که چه می خواهی  چه دوست داری یا چه دوست نداری .  همیشه به تو گفته شد اینرا بکن و انرا نکن .حق تفکر و اندیشیدن از تو زدوده شد . احساست را نادیده  گرفتند و هرچه از زور در چانته داشتند بر تو تحمیل کردند. 
ولی درین اسمان تاریک که ظلمت حق گیری هنوز حکم قرماست بعضی از خواهران تو چون پروانه های شب نما در تلاش اند تا حق ترا ازین ظالمان بگیرند و روزنه ای امیدی را در تاریکی ذهن تو روشن کنند تا شاید احساس کنی که خداوند ترا هم خلق کرده و از اوان خلقت برایت حقی قائل شده.
امید است دختران تو در زمانی رشد کنند که صدایشان به عرش برسد و پروردگار عادل به اوای پر درد شان لبیک گوید .

هما طرزی  ژانویه ۲۰۰۷،  مجله اثر
چشمان تو اقیانوسی از تلاش است در پی آزادی، و درخشش سحر آمیز نگاهایت دنیایی ناگفتنی را در یک لحظه بیان میکنند.  من همیشه در نگاه هایت به تو پیوسته ام و مدام ترا بدرقه میکنم.  چشمان تو آیینه قلب من است در دیار پر ماجرای غربت هایم. هر وقت نگاهم به دشت پر ارزوی چشمانت میافتد یکباره تنهایی مرا ترک میکند.
توای آزاده مرد جاودان سرزمین های خوب جنوب!
چه زیبا ریسمان اسارت را تا ابدیت از گردنت باز کردی و چون یادگاری از رها یی بر سرت جا داده یی.
آزادی چه با شکوه به تو میزیبد!!!
توای با وقار مردی که عمری برای آزادی ات جنگیده یی. تاریکی های شبها را با رشادت های پی در پی به روشنی روز بر گر دانده یی. نفسهایت همیشه مشبوع از طعم و رنگ آزادی است. در طول تاریخ خواب تو، غذای تو، دین تو، کعبه تو ، ایمان تو و هستی تو آزادی بوده. هرچه در فکر تو است آزادی است.  آزادی در خون تو بافته شده و چون اقیانوس پر تلاطمی در حرکت است.
قد تنو مند ت که چون دیواری محکم و پا بر جا در صحرای زندگی ایستاده ، همیشه در برابر خفت اسارت ها مقاومت کرده است.  صفحات تاریخ از تصویر دلیری هایت در  برابرظلم ها چه با احترام صحبت میکنند.  تو یکی از بارزترین پدیده های مردانگی در  مشرق زمینی. 
رنگ پوستت که در همایش آفتاب آزادی چون کهربای خورشید دیده، طلای اصالتها را در خودش جا داده، از عظمت راستین تو حکایت میکند.
خطوط چهره ا ت که عمیقتر از دردهایت است، در کاخ صورتت چون میناتور نایابی حکاکی شده و به ارزش وجودت میافزاید.
صدای تو همیشه فریاد رهایی از ظلمها بوده و نعره هایت بارها به عرش رسیده. و تو که خدایت را در آزادی یافته یی، ایمانت را در آزادی جسته یی، و یک عمر برای آزاد زیستن جنگیده یی، بگذار مادران، زنان، خواهران و دختران تو هم طعم آزادی را بچشند. و چون تو با وقار زندگی کنند. بگذار اکسیجن آزادی در سلولهای بدن آنها حرکت کند. و شاخه وجودشان در آب مقدس آزادی رشد کند. بگذار صدای آنها هم به عرش برسد و نسلهای آینده نیز با افتخار از تو یاد کنند. دختران  تو در کنارت با ایستند و در برابر هرچه ظلم و زور است مقاومت به خرچ دهند. و وجودشان چون تو با عزت و احترام در صفحه های تاریخ نمایان گردد. از رشادت آنها رنگ چشمان ظالمان برای همیشه تیره گردد.
دردهای امروز جایش را به صفاهای فردا دهد. و حقیقت های انسانی و اخلاقی جای گزین خرافات و بیهوده سرائی زور مندان گردد. و فرزندانت در برا بر دردها  و رنجها،  با اسلحه دانش و بینش بجنگند و چشمان زیبایشان به جای درد، درک حقیقت ها را در خود پنهان کنند. با حربه علم و دانش جلوی جنگ و خون ریزیها را بگیرند و با آگاهی ویرانه های سر زمین شانرا دوباره آباد سازند. به جای کشتار انسانها ، تیرگی جهل و ظلمات را از آن دیار تا ابدیت ریشه کن سازند.
ای عزیز برادر !
حیف باشد که رشادتت،  ترا بسوی ظلمت ببرد و از راه درستی ها و صداقت های حقیقی بدور سازد. مگذار ریا کاران ترا در چنگال فریب هایشان اسیر کنند.  و هر روز خون صدها بی گناه فرش خانه ات را رنگین کند.
من همیشه عاشق چشمان توام! و میدانم روزی به جای دوده های تاریک، نور امیدها را در آن خواهم دید.  نور شفاف دانش، علم و آزادی. چون چشمان تو جایگاه نور است نه ظلمت و نادانی...
هما طرزی ، ۴ جون ۲۰۱۰
Englishhttp://www.homatarzi.com/Homa/Articles.html
                                                     دانش…..آزادی 
 
در شهر پر اشوب خاطره ها چنین روا نباشد که ازادی را با شلاق و تازیانه  به  پای چوبه ای دار برند و در مراسم اعدام همه با شادمانی شرکت کنند .
در شهری که نطفه ای وجود مان با الفت بیجا و مقرراتی خانواده ها بسته شده است و تکامل احساس مان در ورای تفنن زود گذر و بی محتوای اجتماع همیشه از حقیقت به دور بوده است . خواسته هایمان با جهش های متظاهرانه قانون ها و مقررات دولت ها و رسم و رواج های نه شرقی و نه غربی تدفین شده است .
نه اینیم و نه انیم . در حقیقت وجود سرگردان ما که با هزاران چون و چرا بی چون و چرا شده  منتظر معجزه ای هستیم که دیگری از شهر خودش بیاید و برای مان اجرا کند . دست هایمان را همیشه با ریسمان دروغین سیاست ها بسته اند و پاهایمان با زنجیر نادانی اسیر در جهل و بی هدفی در بیابان بی معرفتی سیر می کند .
در ایراد و انتقاد همه خدایان پر قدرت این شهریم و در عمل از یک قدم مثبت ابا می ورزیم.  همه درین شهر پر اشوب به دنبال منفعتی هستیم که با شراب خون بیچاره گان ابیاری شده.  ارث و میراث و زمین و خانه و تجارت  و ... چشمان مان را تا قیامت کور کرده و هنوز همه در مراسم اعدام ازادی با شادمانی سرود غمناک و جاهلانه ای وطن پرستی را تکرار می کنیم.
داد و فریاد مان از وطن پرستی است ولی زور مان بر ان ملت بیچاره که چه خواسته و چه نخواسته چاره ای دیگری نداشته مگر اینکه به قدم های خشم و ظلمت خوش امدید گوید و در کرانه ای بی انتهای ظلمت که شب و روزش همیشه یکسان تاریک و بی انتهاست با ازادی بدرود گوید و در اسارت فقر و بی دانشی سلامت وجودش  را از دست دهد .
اری درین شهر پر اشوب همه بیماریم . بیماری مان از جهالت و فقر بی دانشی نشئات گرفته و راه علاج هم به جز اگاهی و به خود ائی چیز دیگری نیست .
شاید روزی رسد که درین شهر پر اشوب خاطره ها سواد جای جهل و نادانی و نور دانش به جای ظلمت بیسوادی جایگزین شده انوقت این اشوب ها جایش را به امنیت و ارامش خواهد داد . وانوقت کسی حاضر نخواهد شد تا در مراسم اعدام ازادی شرکت کند .
چوبه ای دار را با تیشه ای دانش از ریشه بر خواهند کند و مجریان اعدام را تا ابد درین دیار راه نخواهند داد . مرغ ازادی در اسمان این شهر با بال های سفید اگاهی پرواز خواهد کرد و افتاب  دانش تاریکی ظلمت را برای همیشه بدور خواهند راند .
درین شهر  پر اشوب باید بخود بقبولانیم که دوای تمام درد هایمان سواد و دانش است و به طبیبانی احتیاج داریم   که درین دوره ای  بحرانی و پر اشوب ما را یاری دهند تا ازین مرحله ای سخت و درد اور مرض بی سوادی و جهل با سلامتی عبور کنیم و دست مان به چراغ حقیقت دانش برسد و ادامه راه را اگاهانه و با اطمینان خاطر برای نسل های اینده هموار سازیم .

هما طرزی  ۲۰۰۶
* از مشهور ترین پوسترهایی که در سال های ۱۹۶۰ در افغانستان عکاسی شده بود، عکس معروف ملنگ توسط اقای میشو عکاس فرانسوی  بود.  من همیشه علاقه و عشق عجیبی به این پوستر داشتم .خانه بدوشی هم نتوانست مرا از ملنگ جدا سازد.  هرکجا رفتم ملنگ با من همسفر بود.  دیشب وقتی چشمم دوباره به عکس ملنگ افتاد و نگاه عمیق تری به این چهره جاودان هنری انداختم، برایش نامه یی نوشتم که نمایان گر پیام کنونی من به اوست.
 چشم ها و درد ها 


به چشمانت نگاه میکنم.  به چشمان مرموزت که درد تمامی آفرینش را بارور است خیره شده ام.  چشمانی که هزاران قصّه یی نا گفته از تاریخ آن دیار را در خود پنهان کرده.  چشمانی که در آن آتش زرد هیزمهای سوخته با دود تیره رنگ رنجها بهم پیوسته اند و در کاسه های گویای صورتت مهمان شده اند.
به عزیز بی پناهم زن افغان

اندیشه ام برین است که دراین قرن بیست و یکم هنوز هم بازیچه ای بیش نیستی و چون گذشته دلت به وعده های توخالی خوش است.  وقتی صفحات ذهنم را چون صفحات تاریخ ورق میزنم چهره های افسرده و پژمرده ات یکی بعد از دیگر هویدا می گردد.  نگاهان غمبار دستان پردرد قامت خمیده  و گلوی بی صدایت پرش قلب مرا بیشتر می کند.
ملنگ
HomaTarzi.com     All Rights Reserved     2010  -  Contact Webmastermailto:Zarmehr@gmail.com?subject=Homa%20Tarzi%20Siteshapeimage_9_link_0